♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ از آدمهای زیادی “دوستتدارم" میشنوید، اما عشق در قلب کسانی است که لابهلای شلوغیها، تنها شما را میبینند، و تنها شما را میشنوند ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ و زندگی آدمی آن هنگام آغاز میگردد، که دوستت دارمى میشنود، که دلش میخواهد ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ فراموش کردن کسی که دوستش داری، مثل به خاطر آوردن کسی است که هرگز او را ندیدهای، به همان دشواری ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بحثمان كه ميشد حرفهاى دلمان را به زبانِ آهنگ براى يكديگر ميفرستاديم من با ترانه هاى انتخابى ام تصدقش ميرفتم و او تا ميتوانست ناز ميكرد آنقدر اين بازىِ شيرين ادامه داشت تا مجبور ميشدم برايش بنويسم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دارم تمام تلاشم را ميكنم مثل ماهي اما ميگريزد از دستم، سُر ميخورد و مي رود آخرين تصوير روشني كه از تو در ذهن دارم آخرين باري كه ديدمت، كه مدام در ذهنم بازسازي اش ميكنم دارد مي رود از دستم، مي پرد از ذهنم مثل شيشه ي عطري كه مي افتد روي زمين و محو ميشود عطرش ميماند فقط عطرت مانده فقط بيا برگرد بي انصاف بگذار باز هم بتوانم مجسمَ ت كنم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ فا علوی
oOoOoOoOoOoO هی می نشینیم می گوییم اگر خوشگل تر بودم اگر پولدار تر بودم اگر در یک شهر دیگر زندگی میکردم اگر از کشور خارج میشدم اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم یا اگر الآن برای خودم اسم و رسمی داشتم لابد اِل میشد و بِل میشد ولی این خبرها نیست و ما این را دیر میفهمیم شاید ده ها سال دیرتر زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان ، خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم یک روزی میرسد که می بینیم به هرچه که فکرش را می کردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را می کردیم نشد و آن روز است که می فهمیم روزهای زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم آدم های اطرافمان را که شاید هم ناب بودند برای بدست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم و از همه بدتر خودمان را برای رسیدن به اهدافمان، گم کردیم بهتر است خانه ی ذهنمان را بکوبیم و از نو بسازیم بهتر است خودمان را برای پولدارتر شدن و آدم حسابی تر شدن نکوبیم و نابود نکنیم از زندگی عشق بخواهیم عشق به آدمهای نابی که سرنوشت در مسیرمان می گذارد oOoOoOoOoOoO دكتر احمد حلت
Sometimes I just can whisper youre name I dont know why but that times I just need make up my mind and close my eyes...but when i close my eyes,i can just see youre face and its make me so crazy I think its too late to decied for what can i do!because you strand me...but you told me that you would always,be by my side Oh,I should change my life and start from over,but I know its just a dream Maby I should continue my life with big lies,ore maby i should hide under the shades After from youve gone,i just blamed my self and cried like the rain! I know that i lose everything and i know that i failed in my life and i know all of my chanses fail,but i should get the finaly decide for my life If i want kill my self,if i want live in this blank life,i know whatever that i decied,i just make my desteny Sepideh.MJ o*o*o*o*o*o*o*o o*o*o*o*o*o*o*o زمزمه کردن نام تو بعضی اوقات فقط توان زمزمه کردن نام تو را دارم نمیدونم چرا ولی اینجور مواقع،فقط نیاز دارم که ذهنمو سرو سامون بدم و چشمامو ببندم...اما وقتی چشمامو میبندم،فقط چهره ی تو به جلوی چشمانم میاد و این منو خیلی دیوونه میکنه فکر کنم برای اینکه چیکار میتونم بکنم تصمیم بگیرم خیلی دیر شده!چون تو منو ول کردی و تنهام گذاشتی...درحالی که بهم گفته بودی همیشه درکنارم میمونی اوه،باید زندگیمو عوض کنم و از اول شروع کنم،ولی اینو میدونم که فقط یه خیاله و این کارو نمیتونم انجام بدم شایدباید زندگیمو با دروغای بزرگ ادامه بدم،یا شایدم باید زیر سایه ها مخفی بشم بعد از اینکه تو رفتی،من فقط خودمو سرزنش میکردم و مثل بارون گریه میکردم من میدونم که همچیمو از دست دادم،و میدونم که تو زندگیم شکست خوردم و اینم میدونم که تمام فرصتهای من از دست رفتن!ولی من باید تصمیم نهایی رو برای زندگیم بگیرم اگه میخوام خودمو بکشم،اگه میخوام توی این زندگی پوچ و بی معنا زندگی کنم،میدونم هر تصمیمی که بگیرم،فقط سرنوشتمو ساختم سپیده.م ج
^^^^^*^^^^^ دیروز و فردا با هم دست به یکی کرده اند دیروز با خاطراتش مرا فریب داد و فردا با وعده هایش مرا خواب کرد وقتی چشم گشودم امروز گذشته بود ^^^^^*^^^^^ آلبر_کامو
oOoOoOoOoOoO من هم مثل توام رفیق با هر کسی همانگونه رفتار میکنم که با من رفتار کند هر چند همیشه برعکسش اتفاق می افتد خودت هم نمیدانی چرا اما اگر کسی بد اخلاقی کند، کم توجهی کند، مغرور باشد....تو همان اندازه بیشتر خوش اخلاق میشوی و بیشتر توجه میکنی و غرورت را زیر پا میگذاری اما نکنیم این کار را حواسمان جمع باشد با هر کسی همانگونه رفتار کنیم که با ما رفتار میکند میدانم رفیق...تو از خانواده ی با اصالتی هستی و الان ناخواسته فلش بک میزنی به حرف های پدر و مادرت، به حرف های معلم دبستان ات همیشه گفته اند مهربان باش، احترام بگذار، خوب باش اما دوره زمانه و آدم هایش وادارت میکنند خلاف عقایدت عمل کنی سرت را به علامت تایید تکان دادی نه؟؟ قشنگ میفهمی چه میگویم....من و تو تاوان خوب بودنمان را داده ایم تاوان شکستن غرورمان را برای همین است حالا با احتیاط پیش میرویم...حالا دیگر سخت دل میبندیم و حواسمان هست دست احساسمان رو نشود خوب نیستا...به خدا خوب نیست...گاهی دلت میخواهد فریاد بکشی فلانی من از تهِ تهِ تهِ دلم دوستت دارم...دلت میخواهد ابراز کنی هر آنچه را که در دل داری...دلت میخواهد اما یک لحظه ترمزِ زبانت را میکشی...با خودت میگویی نکند سوءاستفاده کند از احساساتم راستش اینگونه شده اینگونه که بعضی ها فقط می آیند که از تو سوءاستفاده ی احساسی کنند...خلأ احساساتشان را پر کنند اصلا هم مهم نیست چه بر سر تو می آید...اصلا هم مهم نیست که تو بازیِ خودخواهانه ی آن ها را جدی گرفته ای حالا دیگر شاید یک سونامی لازم است برای اینکه درونمان اتفاقی بیافتد...برای اینکه شاید دوباره واژه ی دوستت دارم درونمان زبانه بکشد... محتاط شده ایم و نمی دانم خوب است یا بد فقط من هم مثل توام رفیق با هر کسی همانگونه رفتار میکنم که با من رفتار کند...به غرور آدم ها پروبال نمی دهم oOoOoOoOoOoO علی سلطانی
آلبوم عکس های قدیمی را که باز کردم...چشمم به جوانی افتاد که با حالایش خیلی فرق میکرد صورتی صاف و شفاف داشت،بدون ذره ای چین و چروک قد رعنایی داشت و چهره ای دلربا با موهایی پرپشت و بلند...و دستانی با ناخن های کشیده و لاک زده آلبوم را که از صورتم فاصله دادم...چشمم به همان فرد که حالا ۴۰ سال از آن دوران گذشته بود افتاد.صورتش پر از چین و چورک شده بود...موهایش کمپشتر و سفید شده بودند...دستانش دیگر آن لطافت دستهای آن دوران را نداشتند...اگر دستانش را میدیدی بدون شک به این پی میبردی که آن دستها،دستهای چندین سال زحمت و تلاش برای خوشبختی و عاقبت بخیری فرزندانش است...بله،آن دستها دستهای یک مادر بود اما حیف که قدرش را ندانستیم...حیف که قدرش را ندانستم *~*****◄►******~*
*0*0*0*0*0*0*0* صفحه سفید صفحه سفید صفحه سفید و باز هم صفحه سفید شده بودند تمام حرفهای ناگفته ای که در این دل داد میزدند من را بر روی این صفحه سفید بنویس شده بودند تمام اشکهایی که ریخته نشده بودند تا تبدیل به سنگ شوند اما بی خبر از همه جا که به جای سنگی محکم به درد و بیماری و قرص های آرامبخش تبدیل شده بودند شده بودند تمام خاطرات خوب و بد گذشته که نوشته نشده بودند شده بودند تمام توصیف های من از زیبایی های بیکران او که توان نوشتنشان را نداشتم شده بودند تمام عشقی که با درد همراه شده بودند و اون اصلا حواسش نبود که دارم آروم آروم از دست میرم اصلا حواسش نبود که زندگیم شده پر از صفحات سفید مگه براش فرقی هم میکرد که صفحات زندگی من سفید باشند یا پر از سیاهی قلم؟ اصلا مگه براش فرقی هم میکرد که تا چه اندازه من او را دوست میدارم و برای بدست اوردن آغوشش تا چه اندازه عرق میریزم؟ کاش صفحات زندگی او هم سفید بودند تا بفهمد چه حالی دارد سفید بودن دفتر زندگی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم